(1)

لامپ را كه خاموش كرد، در زدند:
اين وقت شب کی باید باشه؟
لامپ را روشن كرد. صداي زنگ قطع شد. دمپايي‌ها را پوشيد. به حياط رفت.
آسمان سرريز از ستاره بود. در را باز كرد و بيرون رفت. كسي پشت ِ در نبود. چند لحظه‌اي در كوچه ايستاد و بعد برگشت و در را بست:
حتمن ولگردي مزاحم شده.
به اتاق برگشت: دلم چرا اين‌طور شور مي‌زند؟

(2)

لامپ را كه خاموش كرد دوباره در زدند: عجب!
لامپ را روشن كرد. صداي زنگ قطع شد. دمپايي‌ها را پوشيد. بيرون رفت.
آسمان را انگار شسته بودند. برق می‌زد.
پشتِ در كسي نبود.
در را بست و پشتِ آن چند لحظه‌اي گوش ايستاد. در كوچه، تنها سكوت بود و ماه، با ستاره‌هایش.
سري تكان داد و به اتاق برگشت:
كي بوده؟
و بعد انديشيد: چه شب قشنگي!

(3)

با خاموش‌كردن لامپ، دوباره در زدند. لامپ را روشن كرد و به شتاب بيرون دويد.
صداي زنگ قطع شده بود و حس كرد از آسمان نگاهش مي‌كنند.
در را به تندي باز كرد. در كوچه كسي نبود. پابرهنه تا سر كوچه رفت و برگشت. در را بست و باز، چند دقيقه‌اي پشتِ آن گوش ايستاد.
آخر کی بايد باشد؟
به اتاق برگشت. تپش‌هاي قلبش را مي‌شنيد.
نكند... نكند او باشد؟
نشست و انديشيد: چه شبِ قشنگي...

( ... )

لامپ را خاموش كرد و دوباره... در زدند. در زدند. در زدند...
لامپ را روشن نكرد. بيرون نرفت. در را باز نكرد. در حياط ستاره مي‌باريد.
گفت: خودش است! مي‌دانم خودش است!
حس كرد در تاريكي لبخند مي‌زند. مي‌لرزيد.
انديشيد: تا صبح مي‌نشينم و به صداي زنگش گوش مي‌دهم.
نشست و سر بر زانو، تا صبح گریه‌کرد..

***

خالد رسول پور