بازی
روزي تمام احساسات آدمي گرد هم جمع مي شن
و قايم موشک بازي ميکنن
ديوانگي چشم ميذاره همه مي رن قايم ميشن
تنبلي اون نزديکا قايم ميشه
حسادت ميره اون ور قايم ميشه
عشق مي ره پشت يه گل رز
ديوانگي همه رو پيدا مي کنه به جز عشق
حسادت عشق رو لو ميده و به ديوانگي ميگه
که رفت پشت گل رز عشق نمياد بيرون
ديوانگي هرچي صدا مي زنه عشق بيا بيرون
ديوانگي هم يه خنجر ور ميداره
همينطور رز رو با خنجرش مي زنه تا عشق پيدا بشه
يک دفعه عشق ميگه آخ چشمو کور کردی
ديوانگي اشک مي ريزه به دست و پاي عشق بهش مي گه
من چشم تو رو کور کردم تو هر کاري بگي من انجام ميدم
عشق فقط يک چيز از اون می خواد
بهش مي گه با من هم درد شو
از اون وقت به بعد ديوانگي هم درد عشق
کور شد و بس
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۸۷ ساعت 8:57 توسط وحید
|
داستان های کوتاه ایران و جهان